مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

مهرسام گل من

عزیزم گل من عاشقتم عزیزممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

مامان خوشحال

عزیزکم، نفسکم امروز خیلی خوشحالم. چون یه خاله مهربون که دوست قدیمی مامانیه قول داده که از تو نگهداری کنه و من خیالم راحت شد. آخه هر روزم شده بود غصه خوردن و اشک ریختن واسه تو . هرکاری کردم نتونستم با خودم کنار بیام که بزارمت مهد. آخه خیلی کوچولو و مظلومی . می خواستم پرستار بگیرم واست ولی آخه به کی اعتماد می کردم و پسر دسته گلم رو می دادم دستش. ولی وقتی از خاله مهربونت خواهش کردم قبول کرد و  منو خیلی خوشحال کرد. حالا از هفته دیگه که می رم سرکار می دونم که کسی پیشته که مثل خودم دوست داره. البته بابایی هم بعضی روزا که شیفته بعدازظهره می مونه پیشت. منم که ساعت 3 میام خونه . خداروشکررررررررررررر عزیزم خدا همیشه شامل حاله من بوده و هست. ...
8 دی 1392

خونه خاله مامان

سه شنبه من خونه تنها بودم که دیدم خاله وحیده زنگ زد گفت مامانت اینا خونه مامانمم. توام بیا. منم دیگه از خونه موندن خسته شده بودم تنهایی کاراتو کردم و رفتیم اونجا . برای اولین بار بدون بابایی بودیم . می ترسیدم با وجود شما رانندگی کنم واسه همین اژانس گرفتم و رفتیم. درسا جونم بود و کلی بهت چنگول انداخت. اخه 8 ماهشه و هنوز نمی تونه بهت بگه دوست داره مامانی. یه عکس خوشگلم ازت انداختم که برات میزارم پسر گل مامان       ...
30 آذر 1392

برای تو پسرم

گاه بیان احساسات دشوار است  ولی می خواهم بدانی که تا چه حد دوستت دارم   صبح هنگام که چشم می گشایم  و تو را در کنار خود می بینم از با تو بودن شادمان می شوم     با تمام وجود دوستت دارم   هر روز صبح که چشم می گشایم و تو را در کنار خود می بینم  می دانم هر چه پیش آید اهمیتی ندارد آن روز، روز خوبی خواهد بود....   ...
22 آذر 1392

مرد کوچک مامانی

پسر قشنگم ، عسل مامانی الان ساعت 12 ظهر و خواب ظهرگاهی بیدار شدی و داری با چشمای خوشگل و اون مژه های مامان کشت منو نگاه می کنی اونم با تعجب. چون لنزام رو برداشتم و عینک زدم. خیلی بامزه نگام می کنی قربون اون چشات برم. الانم داری سعی می کنی دمر شی که موفق شدی و داری این  موفقیت رو جشن می گیری. خیلی پسره آقایی هستی. اصلا اذیتم نمی کنی و خوابت خوبه . فقط از 7 صبح بیدار می شی و بازیت می گیره. جدیدا دمر که میشی سینه خیز دو سه قدم می ری. آفرین بهت. خیلی خوش اخلاقی مامانی . همش می خندی بی دندونه من. تنها ایرادت اینه که بد شیر می خوری و هیچ وقت برای گرسنگی گریه نمی کنی. منم دوساعت یه بار شیرت می دم که بعضی وقتا انقدر گریه می کنی  که شیرنخ...
22 آذر 1392

اومدم بعد از مدت طولانی

سلام مامانی . سلام عشقم. شرمنده روی ماهتم که چند وقته نتونستم وبلاگتو به روز کنم. اخه دانشگاهم شروع شده و تا لب تابو باز می کنم باید کارای دانشگاهمو انجام بدم. بازم شرمنده. الان دیگه 5 ماهه شدی و همش می غلتی . اصلا نمی شه ازت غافل شد . تا غافل بشم یه کاری می کنی. چند روز پیش دیدم صدات درنمی اد . دیدم جعبه دستمالو خالی کردی و داری جعبه شو میخوری. کلا هر چی دم دستت بیاد میره تو حلقه مبارک. دستاتم که جای خود داره. 5 تا انگشتتو تا مچ می کنی دهنت. خلاصه که خیلی شیطون شدی. صبحا با لبخند از خواب بیدار میشی. خیلی ماه شدی . انقدر شیرینی که ادم می خواد بخورتت. من که همش می خورمت. نمیدونی چقدر خوشمزه ای. دستای کوچولوتو و کف پاهات از همه جا خوشمزه ...
6 آذر 1392

پسرگلم سه ماهه شده

عزیز دلم سه ماهگیت مبارک مامانی . این روزا حسابی شیطون شدی . دستای کوچولوتو که میگیرم خودتو تا نصفه بلند می کنی و با چشای خوشگلت نگام میکنی که یعنی بلندم کن. منم کمکت میکنم و میشینی. عزیزم زوده برات کمردرد میگیری اخه. هر روز باید با شال صورتی ام برات برقصم و ادا دربیارم و تو انقدر ذوق میکنی و دست و پا میزنی که من همه خستگی هام یادم میره و یه ساعت بالاسرت وایمیستم و می رقصم تا لبخند زیبا روی صورت کوشمولوت بیاد و کلی برام جیغ بزنی و درددل کنی. قزبون اون دلت برمممممممممم هر روزم کله سحر بیداری و واسه خودت میخندی و حرف می زنی تا منو بیدار کنی. قربونت برم مامانی انقدر عاشقت شدم که دارم خل و چل میشم. وقتی احساس میکنم سرحال نیستی نگرانت م...
2 مهر 1392

تشک بازی

عزیزم امروز تشک بازیتو اوردم و افتتاحش کردیم . انقدر ذوق کردی که نگو .همش میخواستی با دستای کوچولوت عروسکاشو بگیری که نمیتونستی و جیغت می رفت هوا. قربون اون صدای کلفتت بشم مادرررررررررر دیشبم مثل اقاها از 9 شب خوابیدی و 1 شب پاشدی شیرخوردی دوباره خوابیدی تا 5 صبح . بعدشم خوابیدی تا 8 و دیگه سپردمت به بابایی و نفهمیدم چی شد. الهی قربونت برم پسملی مامانی           این عکسم واسه پز دادن مژه هاس خوشگلت می زارم ...
28 شهريور 1392

عاشقانه

پسرگلم تو تکه ای از وجودم شدی. نفسم به نفس تو بسته است. جونمی . عمرمی . عشقمی . نمیدونم تا به حال بی تو چطور نفس کشیدم. مامانی هنوزم که هنوزه وقتی نگات می کنم که مثل گل خوابیدی اشک تو چشمام جمع میشه . معصوم و اروم می خوابی عزیزم. هنوز باور ندارم که لیاقت مادر فرزندی همچون تو را داشتم . خدا رو هزار بار شکر می کنم که زندگی ام رو با گلی مثل تو آراست . دوست دارم مامانی  
25 شهريور 1392

مهرسام و نمایشگاه

عزیزم جمعه با خاله زیبا و درسا جون رفتیم نمایشگاه مادر و نوزاد. می خواستم کلی برات خرید کنم مامانی. ولی انقدر شلوغ بود که همش نگرانت بودم صدمه نبینی. ولی شما گردنت رو سیخ کرده بودی و با تعجب ادما رو نگاه می کردی و یه جاهایی هم ذوق می کردی نانازی. ماشاا... ناز شده بودی و همه نگات می کردن . هر غرفه ای که می رفتیم همه قربون صدقه ات می رفتن و سن ات رو از من و بابایی می پرسیدن. الهی فدات شم پسر نازم. برات از نمایشگاه یه دونه کلاه خریدیم و سی دی داستان و بی بی انیشتین. میخواستم لباس بخرم که کارت خوانها همه قطع شدن غرفه اونت هم همینطور. بعدشم رفتیم پارک شیان و رستورانش دلی از عزا دراوردیم ولی از اونجایی که هر وقت من می خوام غذا بخورم شیر ...
25 شهريور 1392