مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

مهرسام گل من

مهرسام و اداره مامانی

عزیزم امروز با بابایی رفتیم اداره . من چندتا کار داشتم که باید می رفتم . نمی تونستم تنهات بزارم پس سه تایی راهی شدیم . خاله ها و عموها خیلی دوست داشتن. همه اومدن دیدنت . کلی هم کادو گرفتی . خیلی پسرخوبی بودی و اصلا اذیت نکردی هرکسی هم که اومد دیدنت براش خندیدی و دست و پاتو تکون دادی . ولی یه گوشه چشمی هم به من داشتی که ببینی تنهات نذاشته باشم. الهی قربون نگاه مهربونت شم. از داشتن گلی مثل تو خدا رو شاکرم عزیزم . خاله سمیه هم امروز اومد دیدنت خونمون و همش اس ام اس می ده پسرتو ببوس چشاش خیلی مهربونه ولی نمیدونه که تو وجودت سراسر پر از مهره . اسمت هم یعنی پسر مهر. پسر خونگرم و مهربون که خیلی بهت میاد عزیزم. الانم از خستگی از 8 شب خوابیدی تا...
20 شهريور 1392

مهرسام و بابایی

عزیز دلم بابایی خیلی دوست داره . عاشقانه دوست داره انقدر که اگه از سرکار بیاد و ببینه که خوابی غصه دار میشه و انقدر سر و صدا میکنه تا بیدارشی و در اغوشش نوازشت کنه. برای شمام خیلی زحمت میشکه. می خوابونتت. باهات بازی میکنه . پوشکت رو عوض میکنه. مواقعی که من خستم بهت شیرمیده. خلاصه که خیلی بابای مهربونی داری. خوش به حالت. امیدوارم روزی که شما بزرگ شدی قدرش رو بدونی و بهش بی احترامی نکنی و همیشه بدونی که پدرت مثل یه کوه پشتته و هواتو داره. اینم یه عکش از شما و بابایی همین جا از همسر مهربونم که همیشه کنارم بود و با بداخلاقی ها و افسردگی ها و تنبلی های من کنار اومد تشکر میکنم . در طول بارداری هم همیشه با من کنار اومدی و کمکم کردی. ...
19 شهريور 1392

وقت دکتر

مادرجون گیر داده بود سینه ات خس خس میکنه . ما هم از دکتر کنی وقت گرفتیم که بریم چکاب. خدا رو شکر مشکلی نبود   6 روزگی 8 تیر 92 ...
19 شهريور 1392

حمام

عزیزم تو این عکس خاله فرشته اومد خونمون و شما رو برد حمام . اخه من می ترسیدم شما رو ببرم حمام . مادرجونم می ترسید.   11 تیر92 ...
19 شهريور 1392

خاطره روز زایمان

عزیزم پسر گلم از امروز تصمیم گرفتم برات وبلاگ درست کنم خیلی دلم می خواست ول ی تا حالا وقت نکرده بودم جونم برات بگه روزی که بدنیا اومدی شب نیمه شعبان بود. همه جا چراغونی و شلوغ مادرجون و پدرجون از شب قبل اومدن خونمون که صبح زودد با هم بریم بیمارستان نیکان . صبح زود بلند شدیم و من با تعجب بدون هیچ استرسی و حتی خوشحال راهی شدیم که بریم. دم در خونه اخرین عکس رو با بابا و دایی و پدرجون و مادرجون گرفتیم . داخل بیمارستان که شدیم من رو فرستادن بلوک زایمان. منم فکر نمی کردم که دیگه نتونم برگردم و با کسی خداحافظی نکردم . توی بلوک بهم گان دادن که بپوشم بعدش خانم پرستار اومد بهم سرم زد و خون گرفتن و سوند وصل کردن. همش برای من که ترسو بودم و یه ...
19 شهريور 1392

به خانه امدن گل پسر.

در تاریخ 3 تیر 92 روز نیمه شعبان تو گل پسر به خونه اومدی . باباعلی اومد دنبالمون اول رفتیم دم خونه مامان بزرگی چون مریض بود نمی تونست بیاد دیدنت ما شما رو بردیم خونشون تا ببینتت خاله زهرا و عمو هم بودن و برای شما گوسفند قربونی کردن . اومدیم خونه و مادرجون برات اسفند دود کرده بود و بازم من شیرم کم بود و مجبور شدم بعد از هر بار سینه خوردن بهت شیرخشکم بدم تا سیر شی. اصلا نخوابیدم تا دو روز البته شبا پیش مادرجون میخوابیدی برای شیر که بیدار می شدی میاوردنت پیش من. الان که دارم این خاطراتو می نویسم شما دو ماه و نیمه شدی و من خیلی چیزا رو یادم نمی یاد.ببخشید. اینم عکس اون روز     خلاصه که پسر خوبی بودی و هستی. همون روزم...
19 شهريور 1392

واکسن دوماهگی

2 شهریور روز واکسنت بود. رفتیم مطب دکتر کنی قدت شده بود 60 وزنت هم 5300 . راستی قدو وزنت هنگام تولد قد 50 وزن 3130 که دکتر خیلی از روند رشدت راضی بود. راستی یادم رفت بگم سه چهار روز قهر کرده بودی و سینه مامان رو نمی خوردی ولی خود به  خود بهتر شدی. دکتر اومد و واکسن رو اماده کرد به من گفت بچه رو بگیرگفتم دکتر من دل ندارم گفت بشین باید احساست کنه. منم بغلت کردم و با چشم گریون محکم گرفتمت. دکتر واکسنت رو زد منم با تو گریه می کردم . بمیرم برات. اولین بار بود که اینجوری گریه ات رو میدم عزیز دلم. واکسنت که تموم شد منو نگاه کردی منم صورتمو چسبوندم به صورتت و ساکت شدی. الهی بمیرم برات که انقدر مظلوم بودی مامانی. تا خونه رو خواب بودی. ساعت 5...
14 شهريور 1392