مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

مهرسام گل من

خاطره روز زایمان

1392/6/19 18:32
نویسنده : مامان مژگان
943 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم پسر گلم از امروز تصمیم گرفتم برات وبلاگ درست کنم خیلی دلم می خواست ولی تا حالا وقت نکرده بودم

جونم برات بگه روزی که بدنیا اومدی شب نیمه شعبان بود. خنده همه جا چراغونی و شلوغ

مادرجون و پدرجون از شب قبل اومدن خونمون که صبح زودد با هم بریم بیمارستان نیکان . صبح زود بلند شدیم و من با تعجب بدون هیچ استرسی و حتی خوشحال راهی شدیم که بریم. دم در خونه اخرین عکس رو با بابا و دایی و پدرجون و مادرجون گرفتیم . داخل بیمارستان که شدیم من رو فرستادن بلوک زایمان. منم فکر نمی کردم که دیگه نتونم برگردم و با کسی خداحافظی نکردم .

توی بلوک بهم گان دادن که بپوشم بعدش خانم پرستار اومد بهم سرم زد و خون گرفتن و سوند وصل کردن. همش برای من که ترسو بودم و یه امپولم نمی زدم درد داشت ولی به عشق دیدن تو تحمل کردم.ساعت 8 صبح بود و دکترم جلسه داشت تا ساعت 9 صبر کردم و دیدم که جدی جدی دارن میبرنم اتاق عمل. برای خودمم عجیب بود که چرا نمی ترسیدم. بیرون که اومدم بابا علی و مادرجون منتظرم بودن. مادرجون برام گریه می کرد ولی من گریه نمی کردم و از عشق دیدن تو خیلی اروم و خوشحال بودم . بابایی و مادرجون منو بوسیدن و منو تا دم اتاق عمل همراهی کردن. من توی اتاق انتظار اتاق عمل بودم تک و تنها . بابایی یواشکی میومد پیشم و هی پرستارا سر می رسیدن و بیرونش می کردن باز میومد.

خلاصه یه پرستار اومد و منو بردن اتاق عمل . دکترم اماده بود . ازم پرسیدن بیحسی یا بیهوشی منم از اونجایی که خیلی ترسو بودم و می دونستم وسط عمل اگه بهوش باشم حالم بد میشه گفتم بیهوشی

سریع یه امپول تو انژیو زدن و خیلی درد داشت . تا من اومدم بگم درد داره دیگه هیچی نفهمیدم

از صدای یه خانومی به هوش اومدم و گفتم درد دارم گفت دیگه بهت مسکن نمی زنیم دوبار بچه ات رو اوردن خواب بودی خلاصه همش می پرسیدن بچم سالمه ولی نمی تونستم درست حرف بزنم خانمه نمی فهمید چی میگم بهتر که شدم گفت اره سالمه . خدار رو شکر کردم . دو تا خانم اومدن و من و بردن توی راهرو شکمم رو فشار دادن و من با تمام توان از درد فریاد می زدم.

گذشت منو بردن اتاقم و همه اومدن منم هی میگفتم بچه ام رو بیارید تا اینکه تو رو اوردن من برای اولین بار دیدمت مثل یه فرشته ناز و معصوم بودی با لپای قرمز عزیزممممممممممم

ساعت ملاقات شد همه اومدن به جز دایی مهدیار که معلوم نشد کجا بوده. بعدش پرستار اومد تا به هم تو رو شیر بدیم . منم شیرنداشتم و تو هم نمی تونستنی خوب میک بزنی کلی گریه کردم ولی اخرش موفق شدی خداروشکر.

شب خاله فرشته پیشمون موند. از اونجایی که شیرم کم بود شب گریه می کردی و پرستارا بردنت بهت شیربدن.

شب ساعت 11 هم اومدن گفتن راه برو ولی مگه میشد. با هزار بدبختی و درد راه رفتم تا دستشویی رفتم و دیگه ولم کردن.اینم عکس اون روز عزیز

مادر جون و مهرسام

 مادر جون و مهرسام

 

پدرجون و مهرسام

 

مهرسام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مهرنگار
19 شهریور 92 22:37
وای چه اسمی، پسسرمون نامداره. انشالله صد سالگیش .واای آره زایمان سزارین خیلی سخته مخصوصا افسردگی بعدش مو به تنم سیخ می شه. خدارو شکر خدا بهمون همچین دسته گلایی داده. مامانی من دوست دارم با هم بیشتر آشنا بشیم و اگر مایلید تبادل لینک کنیم .منتظره جوابم .