عزیزم پسر گلم از امروز تصمیم گرفتم برات وبلاگ درست کنم خیلی دلم می خواست ول ی تا حالا وقت نکرده بودم جونم برات بگه روزی که بدنیا اومدی شب نیمه شعبان بود. همه جا چراغونی و شلوغ مادرجون و پدرجون از شب قبل اومدن خونمون که صبح زودد با هم بریم بیمارستان نیکان . صبح زود بلند شدیم و من با تعجب بدون هیچ استرسی و حتی خوشحال راهی شدیم که بریم. دم در خونه اخرین عکس رو با بابا و دایی و پدرجون و مادرجون گرفتیم . داخل بیمارستان که شدیم من رو فرستادن بلوک زایمان. منم فکر نمی کردم که دیگه نتونم برگردم و با کسی خداحافظی نکردم . توی بلوک بهم گان دادن که بپوشم بعدش خانم پرستار اومد بهم سرم زد و خون گرفتن و سوند وصل کردن. همش برای من که ترسو بودم و یه ...