مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

مهرسام گل من

عاشقانه

پسرگلم تو تکه ای از وجودم شدی. نفسم به نفس تو بسته است. جونمی . عمرمی . عشقمی . نمیدونم تا به حال بی تو چطور نفس کشیدم. مامانی هنوزم که هنوزه وقتی نگات می کنم که مثل گل خوابیدی اشک تو چشمام جمع میشه . معصوم و اروم می خوابی عزیزم. هنوز باور ندارم که لیاقت مادر فرزندی همچون تو را داشتم . خدا رو هزار بار شکر می کنم که زندگی ام رو با گلی مثل تو آراست . دوست دارم مامانی  
25 شهريور 1392

مهرسام و نمایشگاه

عزیزم جمعه با خاله زیبا و درسا جون رفتیم نمایشگاه مادر و نوزاد. می خواستم کلی برات خرید کنم مامانی. ولی انقدر شلوغ بود که همش نگرانت بودم صدمه نبینی. ولی شما گردنت رو سیخ کرده بودی و با تعجب ادما رو نگاه می کردی و یه جاهایی هم ذوق می کردی نانازی. ماشاا... ناز شده بودی و همه نگات می کردن . هر غرفه ای که می رفتیم همه قربون صدقه ات می رفتن و سن ات رو از من و بابایی می پرسیدن. الهی فدات شم پسر نازم. برات از نمایشگاه یه دونه کلاه خریدیم و سی دی داستان و بی بی انیشتین. میخواستم لباس بخرم که کارت خوانها همه قطع شدن غرفه اونت هم همینطور. بعدشم رفتیم پارک شیان و رستورانش دلی از عزا دراوردیم ولی از اونجایی که هر وقت من می خوام غذا بخورم شیر ...
25 شهريور 1392

مهرسام و اداره مامانی

عزیزم امروز با بابایی رفتیم اداره . من چندتا کار داشتم که باید می رفتم . نمی تونستم تنهات بزارم پس سه تایی راهی شدیم . خاله ها و عموها خیلی دوست داشتن. همه اومدن دیدنت . کلی هم کادو گرفتی . خیلی پسرخوبی بودی و اصلا اذیت نکردی هرکسی هم که اومد دیدنت براش خندیدی و دست و پاتو تکون دادی . ولی یه گوشه چشمی هم به من داشتی که ببینی تنهات نذاشته باشم. الهی قربون نگاه مهربونت شم. از داشتن گلی مثل تو خدا رو شاکرم عزیزم . خاله سمیه هم امروز اومد دیدنت خونمون و همش اس ام اس می ده پسرتو ببوس چشاش خیلی مهربونه ولی نمیدونه که تو وجودت سراسر پر از مهره . اسمت هم یعنی پسر مهر. پسر خونگرم و مهربون که خیلی بهت میاد عزیزم. الانم از خستگی از 8 شب خوابیدی تا...
20 شهريور 1392

مهرسام و بابایی

عزیز دلم بابایی خیلی دوست داره . عاشقانه دوست داره انقدر که اگه از سرکار بیاد و ببینه که خوابی غصه دار میشه و انقدر سر و صدا میکنه تا بیدارشی و در اغوشش نوازشت کنه. برای شمام خیلی زحمت میشکه. می خوابونتت. باهات بازی میکنه . پوشکت رو عوض میکنه. مواقعی که من خستم بهت شیرمیده. خلاصه که خیلی بابای مهربونی داری. خوش به حالت. امیدوارم روزی که شما بزرگ شدی قدرش رو بدونی و بهش بی احترامی نکنی و همیشه بدونی که پدرت مثل یه کوه پشتته و هواتو داره. اینم یه عکش از شما و بابایی همین جا از همسر مهربونم که همیشه کنارم بود و با بداخلاقی ها و افسردگی ها و تنبلی های من کنار اومد تشکر میکنم . در طول بارداری هم همیشه با من کنار اومدی و کمکم کردی. ...
19 شهريور 1392

وقت دکتر

مادرجون گیر داده بود سینه ات خس خس میکنه . ما هم از دکتر کنی وقت گرفتیم که بریم چکاب. خدا رو شکر مشکلی نبود   6 روزگی 8 تیر 92 ...
19 شهريور 1392